سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب کاری از مرتضی عباس

ادامه خاطره سفر به ......

یکشنبه 86 بهمن 14 ساعت 10:20 عصر

بسم رب المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف )

 

سلام علیکم

امیدوارم همگی در صحت وسلامت کامل باشید میدونم منتظر ادامه خاطره سفرهم هستید پس

بفرمایید ادامه خاطره را بخونیید

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گل یاس پاشو از خوابت پاشو رسیدی بالاخره رسیدی نگاه کن همونجاست که میخواستی بیایی....

اصلا باورم نمیشد یعنی رسیدم یعنی این خیال به حقیقت پیوست .....اره؟؟؟!!!!!

دیگه به زمین نشستیم همه جا سفید پوش شده بود بسختی نشستیم ولی بالاخره نشستیم نیم ساعت طول کشید ...

واااااای پیاده شدیم داشتم از شادی میمردم انگار تو خواب بود ولی نه خواب نبود حقیقت بود.......

دیگه رسیدیم .....

خب منتظر شدیم تا پاسپورد را نگاه کنن .....

رفتیم سراغ کیفامون ....

کیفامون برداشتیم رفتیم وارد صالون انتظار شدیم .....

چشمم چهارتا شد ...واااااا اینجا کجاست ایران یا لندن ....

نه گل یاس مثل اینکه اشتباهی سوار شدی دیدی اخر به ارزوت نرسیدی دیدی چقدر شادی کردی همش الکی بود .....

نه نه نه صبر کن بزار بشنوم چـــــــــــــــــــــــــی!!!!! دارن فارسی حرف میزنن

واااااای اینجا ایرانه؟ نـــــــــه !!! چرا اینجوری شده ؟

دنیا برام سیاه شده بود اینجا همون جای که من توش بودم نه باورم نمیشه نـــــــــه اصلا .....

رفتم نشستم یه جای برای استراحت باید منتظر یکی میشدم که بیاد .....

چند دقیقه طول نکشید که چند تا پسر جوون اومدن کنار من نشستند ....

من که اصلا تو حال خودم نبودم ..ناراحت بودم ناراحت ناراحت ....

یکدفعه اون پسر نگاهم بهش جذب کرد  اخه یه حرکاتی را انجام میداد ....

تردید وترس همه وجودش را گرفته بود ....

بهش دقت کردم ..رو به روی من نشته بود ..

ورقه ی دستش بود که جلوی من بازش کرد .....

وباختی واضح وبزرگ نوشته بود (خانم مریم رضائی )...

من که مونده بودم این دیگه چه جورشه ....

اول خندم گرفت سرم کردم پایین  ....

هی سوت میزدن  گوشی های همراهشون را روشن میکردن ..صدای حیون میزاشتن ...

تا من متوجه اونا بشم ولی من دیگه  از شدت ناراحتی اونا رو نمیدیدم ....

شروع کردن گفتن :انگار خارجی نمیفهمه ما چی میگیم شروع کردن به چرت وپرت گفتن ...

که من از گفتن اون حرفها معذورم ...

دیگه از دست من خسته شدن گذاشتن رفتن ..

ولی یکیشون راضی نمیشد بره ..

دوستاش بهش میگفتن :سینما که نیومدی همین طورب بهش خیره شدی

گفت :صبر کنید باید حرف بزن .....این هم خسته شد رفت ....

من هم یه نفس راحت کشیدم گفتم اینا دیگه کی بودن ...

عجب روزگاری شده ....

من  این چیزهارو میدیدم غصه میخوردم میگفتم شیعه باید اینجوری باشه  .....

توی دل اقا امام زمان چی میگذره قربونشون برم الهی .....

چقدر غصه میخورن ....

الهی بمیرم غصتون نبینم ....

ادامه دارد .......


نوشته شده توسط : گل یاس

نظرات ديگران [ نظر]


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :